اشعار قادر طهماسبی (فرید)

  • متولد:

كربلا در كربلا مي ماند، اگر زينب نبود / قادر طهماسبی (فرید)

سر ني در نينوا مي ماند، اگر زينب نبود
كربلا در كربلا مي ماند، اگر زينب نبود

چهره ی سرخ حقيقت بعد از آن طوفان رنگ
پشت ابري از ريا مي ماند اگر زينب نبود

چشمه ی فرياد مظلوميت لب تشنگان
در كوير تفته جا مي ماند اگر زينب نبود

زخمه ی زخمي ترين فرياد در چنگ سكوت
از طراز نغمه وا مي ماند اگر زينب نبود

در طلوع داغ اصغر، استخوان اشك سرخ
در گلوي چشم ها مي ماند اگر زينب نبود

ذوالجناح دادخواهي ، بي سوار و بي لگام
در بيابان ها رها مي ماند اگر زينب نبود

در عبور از بستر تاريخ، سيل انقلاب
پشت كوه فتنه ها مي ماند اگر زينب نبود
 
24319 15 4.24

در باغ شهادت را نبندید / قادر طهماسبی (فرید)

سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند

سواران لحظه ای تمکین تکردند
ترحم بر من مسکین نکردند

سواران از سر نعشم گذشتند
فغان ها کردم اما برنگشتند

اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان این چه سودا بود با من؟

رفیقان رسم همدردی کجا رفت؟
جوانمردان جوانمردی کجا رفت؟..

اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر قبض و بسط روح بودم

در باغ شهادت را نبندید
به ما بیچارگان زانسو نخندید

رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند

رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم

شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود

چرا برداشتند این نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را؟

مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود

تو بالا رفته ای من در زمینم
برادر رو سیاهم شرمگینم

مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی

در این اطراف دوش ای دل تو بودی
نگهبان دیشب ای غافل تو بودی

بگو اسب سپیدم را که دزدید
امیدم را امیدم را که دزدید

مرا اسب چموشی بود روزی
شهادت می فروشی بود روزی

شبی چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانه ی ساقی دویدم

چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تسبیح ساقی نامه خواندم

ببین ای دل چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ی ساقی همین جاست

دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ شیون را به سر زد..

چه درد است این که درفصل اقاقی
به روی عاشقان در بسته ساقی

بر این در وایِ من قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است

در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟

رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم

من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا تاب جان کندن ندارم

دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
درِ لطف تو تا کی بسته باشد؟

بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکمتر بکوبیم

مکوب ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست

بکوب ای دل که این جا قصر نور است
بکوب ای دل مرا شرم حضور است

بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم
 
بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست
مرا هرچند روی در زدن نیست

کریمان گرچه ستارالعیوبند
گدایانی که محبوبند خوبند

بکوب ای دل مشو نومید از این در
بکوب ای دل هزاران بار دیگر

دلا پیش آی تا داغت بگویم
به گوشت قصه ای شیرین بگویم

برون آیی اگر از حفره ی ناز
به رویت می گشایم سفره ی راز

نمی دانم بگویم یا نگویم
دلا بگذار تا حالا نگویم..

لطیفا رحمت آور من ضعیفم
قوی تر از من است امشب حریفم

شبی ترک محبت گفته بودم
میان دره ی شب خفته بودم..

دلم در سینه قفلی بود محکم
کلیدش بود در دریاچه ی غم

امیدم گرد امیدی نمی گشت
شبم دنبال خورشیدی نمی گشت

حبیبم قاصدی از پی فرستاد
پیامی با بلوری می فرستاد

که می دانم تو را شرم حضور است
مشو نومید اینجا قصر نور است

الا ای عاشق اندوهگینم
نمی خواهم تو را غمگین ببینم

اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز باز است

نمی دانم که در سر این چه سوداست
همین اندازه می دانم که زیباست

خداوندا چه درد است این چه درد است
که فولاد دلم را آب کرده است

مرا ای دوست شرم بندگی کشت
چه لطف است این مرا شرمندگی کشت
9290 22 3.67

یک بغل گل بود و در دامان آغوشم نریخت / قادر طهماسبی (فرید)

یک بغل گل بود و در دامان آغوشم نریخت
یک قدح می برد و در پیمانه ی هوشم نریخت

مجمری نور و حرارت، آن حریق ارغوان
در فضای سینه ی تاریک و مه پوشم نریخت

باغبان وصل را نازم که در اوج عطش
آب در گلدانِ از خاطر فراموشم نریخت

حافظا رفتی و در این سال ها شعری زلال
انگبین خلسه ای در جام مدهوشم نریخت

انتظارم کشت و گلبانگ به خون آغشته ای
طرح سیری تازه با فریاد چاووشم نریخت

سال ها بگذشت و در میخانه ی متروک درد
خون گرم شیونی در لاله ی گوشم نریخت

دوش گفتم ساقیا! امشب چه داری؟ گفت: زهر!
گفتمش کج کن قدح را ، دید می نوشم نریخت

شب گذشت و روغن خونابه ای بغضِ خسیس
در چراغ چشم های نیمه خاموشم نریخت

طاقتم از هوش رفت و سیلی اشکی روان
رنگ از رخساره در دست بناگوشم نریخت

قامت بالا بلندی چون شهادت ، ای دریغ
آبشاری بود و در مرداب آغوشم نریخت
3339 0 4

با عشق اهل بیت گره خورده هست ما / قادر طهماسبی (فرید)

پیمان شکست دشمن شیطان پرست ما
نابود باد خصم سیه روی پست ما

از مسند غرور هیاهوی غرب را
پائین کشید همت یزدان پرست ما

هرکس که گشت حاکم کاخ سپید مُرد
در آرزوی دیدن روز شکست ما

ما وارث ولایت عشقیم کز ازل
با عشق اهل بیت گره خورده هست ما

ما هسته را به عشق ولایت شکافتیم
تا دور باد از خطر هسته هست ما

شعر دوم:

عاشقان را گر هزاران جان دهند
جمله را گر صحبت جانان دهند

اهل دل را دادن جان مشکل است
اهل دل جان را ولی آسان دهند

ما ز جان آسان و خندان بگذریم
هر زمان مولای ما فرمان دهد

وقت آن شد گوشمالی سهمگین
فارسان بر لشکر شیطان دهند

این گرازان گریزان تا به کی
در بهشت قدس ما جولان دهند

ای فلسطین استقامت پیشه کن
تا به آزادی تو را امکان دهند

صبح آن روز درخشان دیر نیست
تا تو را آزادی از حرمان دهند
1906 2 3.78

ما بذر لاله کاشته‌ایم این حدود را / قادر طهماسبی (فرید)

سر بشکنید فتنه‌گر بی وجود را
رسوا کنید فتنه ی آل سعود را

با چند بی وجود مگر می‌توان شکست
آرامش طلایی و شهر شهود را

از داعش خبیث گرفتیم «عین» و «شین»
زین بافه واکنید دگر تار و پود را

تهران داغدار در این غم صبور باش
ایران من بخند و بگریان حسود را

آهسته تر خرام در این دشت ای صبا
ما بذر لاله کاشته‌ایم این حدود را
2262 3 3

آب تان نبود، نان تان نبود، انقلاب تان دگر چه بود؟ / قادر طهماسبی (فرید)

این بهار بهمنی، برای عاشقان خجسته باد
انفجار نور و روشنی، برای عاشقان خجسته باد
آی بازماندگان نسل اولین عشق
آی نسل دومین و سومین و نسل چندمین...
این درخت سیب را
این پدیده غریب را، درست بنگرید
این درخت یعنی انقلاب درد
یعنی اجتماع داغ، یعنی اعتلای عشق
یعنی انفجار نور و روشنی بهار بهمنی
یعنی انقراض فقر، انهدام بی عدالتی
باد چنگ اگر زند به موی این درخت
سیل اگر سفر کند به سوی این درخت
دست باد بسته باد و پای سیل خسته باد
آی وارثان آن حماسه ی بزرگ، آن درخشش عظیم
آن شکوه ماندگار
عشق های آتشین و موج های بی قرار و گریه های بی امان
لرزش زمین و آسمان زیر گام های استوار عاشقان
روزهای بی غبار
روزگار کوچ هر پرنده ای که بوی عشق را شنید
روزهای با شهادت آشنا شدن گریستن
با چنین بهانه زیستن
روزهای التماس نامه خواستن ز مادر و پدر، گریختن
رضا شدن
روزهای آفتابی جدا شدن، گریستن، رها شدن
راهی قرارگاه کربلا شدن به راه عشق نازنین فدا شدن
ماندگار باد بر کتاب ذهن روزگار
برگ های زرنوشت سرنوشت ما
پوپک خبرنگار من که این خطوط سرخ را به پَر نوشت
بر درخت باور شما نشسته باد
آی نسل چندمین درد
این درخت نازنین سیب را
وین پدیده ی غریب را
کز تراکم امید و ازدحام میوه وجود خم شده است
خوب بنگرید و باز بنگرید!
بسته دیده اید و باز بنگرید!
پیش تر به چشم نیم باز دیده اید
چشم وا کنید و از دریچه ای تمام باز بنگرید
این درخت سیب، وین پدیده ی غریب
در زمین این زمان درخت روزی شماست
این درخت آشیانه عدالت است
هر یک از شما پرندگان نسلِ عشق را در آن
جایگاه روشنی است
نام هر یک از شما جوانه ها
روی لاله برگ های آن نوشته است
چشم و دست دشمنان این درخت بسته باد
ای جوانه های شور و اشتیاق
آی نسل دومین و سومین و چندمین، شما
این درخت را
در نهال کودکی ندیده اید
این عروس لاله پوش وصل
این بهار چارفصل
این درخت سیب های لاله فام و این سخاوت تمام را
در هلال کودکی ندیده اید
این عدالت نهفت را که جفت نیست در زمین
(هر که گفت غیر از این دروغ گفت
فکر مفت کرد، حرف مفت گفت
این گزاره بود در نهاد او:
سنگ تا پرنده مفت، سیب مفت و خنده مفت
هرگز این چنین مباد)
آی وارثان آن حماسه بزرگ
ای جوانه های فصل چندمین این بهار
پای این درخت
کز شکوفه های آتشین لبالب است
خون نسل اولین عشق ریخته است
نسل اولین عشق را
پای این درخت
سر بریده اند
ریشه های این حریق سبز و رویش بلند
تا به شرق شور و غرب دور، از شمال تا جنوب
تا بعید و ناپدید، یک نفس دویده است
سیب های این درخت را شمرده ای
سهم هر کسی
بر لب پیاله برگ های آن نوشته است
سهم هر کسی از این درخت کم شود
عدل صید هر شکم شود
دزد را شکار می کنیم
دیو یا فرشته است، در قرارگاه عاشقان
زنگ سار و ننگ سار می کنیم
سیب سار و سنگ سار می کنیم
عدل پهلوان ز دام مکر جسته باد و رسته باد
آی نسل چندمین
نسل اولین تان کجاست
من ز نسل اولین نشانه ام
یادگار عاشقانه ام
از کتاب عاشقانه ها
وز حکایت غریب ناله های عاشقان
یک ترانه ام
داستان نسل اولین عشق را بشنوید از زبان من
نسل اولین نهال این درخت سیب را
در غروب بهمنی سیاه
در طلوع بهمنی سپید
بهمنی بزرگ
در میان برف کاشتند
تاج و ماج و تخت و پخت و شاه و چاه
زیر بهمن خروش اولین عشق ماند
دفن شد
آب شد
زیر خاک رفت
خون عاشقان اولین
طلسم این سه اسم را شکست: تخت و تاج و شاه
آی نسل سرفراز بشنوید
گرچه پیش تر شنیده اید یا که خوانده اید
باز بشنوید، بشنوید آن چنان که حالتان خطر کند
پوپک خیالتان به آن زمان سفر کند
تا که بنگرید عاشقان در آن زمان
کار کوچکی نکرده اند
باری این نهال سیب را
وین پدیده ی غریب را
مردی از سلاله پیمبران
از تبارآخرین رسول، آن بزرگ ماندگار
از بهشت کربلا به این زمین و سرزمین داغدار
کوچ داده است
ای فدای راه او که سوی کربلاست
جان زائران و سائرانِ دل شکسته باد
آی عاشقان
من برای پاگرفت این درخت
کار درخوری نکرده ام
سهم من از این درخت اندک است
یعنی انتظار من کم است
سهم کوچکی برای من افاقه می کند
دفع فقر و فاقه می کند
معده منِ شکسته دل، حجیم نیست
کوچک است کاسه غذای من
یا کم است اشتهای من
سهم در نظر گرفته عشق اگر برای من به دیگری دهید
من گرسنه نیستم
آن که دیگ بسته بر شکم گرسنه است
معده حجیم
یعنی آسیای او
کیسه بزرگ و ارتجاعی عجیب اشتهای او
دیگ بادکرده غذای او
سهم صدهزار بلکه چند صد هزار عاشق گرسنه را
می کند طلب
می کشد همیشه انتظار
انتظار گفتم انتظار!
انتظار این شکم درشت ها
این گروه نابکار
از ظهور و از حضور آن بزرگ نازنین چنین
حکایتی است:
فکر می کنند او ستاره غذاست
یا کفیل اشتهاست
این شکم درشت های زن پرست و تن پرست
این پلشت های اهرمن پرست
عاشقان! ز دور دست هم
دستکی بر آتشک نداشته اند
بلکه بر هلاک ما ز پشت سر
دشنه بوده اند
چون حرامیان به خون ما
تشنه بوده اند
من شنیده ام به گوش خویش بارها و بارها
از زبان این الاغ ها و طوطیان کوک کرده در فرنگ و
در فرارگاه غرب
این سه جمله پلشت را:
آب تان نبود
نان تان نبود
انقلاب تان دگر چه بود؟
گر چه در جوابشان شکفته ام چو لاله ها و
گفته ام، باز هم پیاله ها
ساقی سوالتان کجاست؟
حالتان چه می کند؟
روزتان به خیر و خواب نیم روزتان
باز هم که شاد خورده اید
باد و باده را زیاد خورده اید
مهر اتحاد هم که خورده اید
آی زخم های آب دیده باورم چه می کنید؟
دود و دم در این میان چه می کند؟
باد و باده خورده اید و باد کرده اید و خواب باد دیده اید
راه نو گناه نو
چاه نو مبارک است
اشتباه نو مبارک است
راستی کلاه نو مبارک است
گرچه اندکی گشاد می زند
داد می زند که تازه است
هر چه هست بهتر از قراضه است! ای گرازها
باز هم به من بگو چرا
جانماز آب می کشی؟
تا گراز هست و بی نماز
پاک نیست جانمازها
این بهار بهمنی، برای عاشقان خجسته باد
انفجار نور و روشنی خجسته باد
 

3982 0 4.75

قسمت فرهاد اگر باشد به پرویزش دهند / قادر طهماسبی (فرید)




صبر باید ورنه این‌جا میوه شیرین عشق
قسمت فرهاد اگر باشد به پرویزش دهند

مست تقوا عاشقی باشد كه در بزم شهود
ساغرش در دست بگذارند و پرهیزش دهند

درد عالمگیر ما بیدار شد ای عاشقان
همچنان بیدار اگر باشد دوا نیزش دهند

***

هر كه در حلقه ما سست بود پیمانش
عین لطف است اگر خاك كند پنهانش

***
زیبای من چو بوی گل از راه می‌رسد
چون مژده طلایی دلخواه می‌رسد

از انتظار آمدنش خسته چون شدم
تا می‌روم كه شب شوم آن ماه می‌رسد

ای دل صبور باش كه زیبا صبور نیست
تا تن زدی به دوری‌اش از راه می‌رسد

بی‌طاقتی مكن كه اگر عمر اجازه داد
آن قسمت پری‌شده ناگاه می‌رسد

كاری كه اسم اعظم امید می‌كند
تیر نظر به دست نظرگاه می‌رسد

گل می‌دهد به دست من امید تا مرا
پای نفس به گلكده آه می‌رسد

چشمم اگر ادامه دهد كار گریه را
آب حیات من به لب چاه می‌رسد
3945 1 5

يك عمر در گلوي تو بغض، استخوان شكست / قادر طهماسبی (فرید)

آن شب که دفن کرد علی بی صدا تو را
خون گريه كرد چشم خدا در عزا تو را

در گوش چاه، گوهر نجوا نمي‌شكست
اي آشيانِ درد، علي داشت تا تو را

اي مادرِ پدر، غمش از دست برده بود
همراه خود نداشت اگر مصطفي(ص) تو را

زين درد سوختيم كه اي زُهره ی منير
كتمان كند به خلوت شب، مرتضي تو را

ناموسِ دردهاي علي بودي و چو اشك
پيدا نخواست غيرتِ شير خدا تو را

دفن شبانه ی تو كه با خواهش تو بود
فرياد روشني‌ است ز چندين جفا تو را

تا كفرِ غاصبان خلافت عَلَم شود
راهي نبود بهتر از اين، مرحبا تو را!

يك عمر در گلوي تو بغض، استخوان شكست
در سايه داشت گرچه علي چون هما تو را

دزديد ناله‌هاي تو را اشكِ سرخ‌روي
از بس كه سرمه ريخت به شيون، حيا تو را

اي مهربان، كنيزك غم تا تو را شناخت
دامن رها نكرد به رسم وفا تو را

خم كرد اي يگانه سپيدارِ باغِ وحي
اين هيجده بهارِ پر از ماجرا، تو را

تحريف دين، فراق پدر، غربتِ علي(ع)
انداخت اين سه دردِ مجسّم ز پا تو را

نامت نهاد فاطمه(س)، كان فاطرِ غيور
مي‌خواست از تمامي عالم، جدا تو را

در شطّ اشك، روح تو هر چند غوطه خورد
رفع عطش نكرد، فراتِ دعا تو را

دادند در بهاي فدك آخر اي دريغ
گلخانه‌اي به گستره ی كربلا تو را

گلخانه ی مزار تو را عاشقي نيافت
اي جان عاشقان حسيني فدا تو را

پهلو شكسته‌اي و علي با فرشتگان
با گريه مي‌برند به دارالشفا تو را

دارالشفاي درد جهان، خانه ی علي ا‌ست
زين خانه مي‌برند ندانم كجا تو را؟!

غافل مشو «فريد» از اين مژده ی زلال
كاين حال هديه‌اي‌ است ز خيرالنسا تو را

4064 1 4.4

به گریه گفتمــــش ، آری طبیب مــن ! آری ... / قادر طهماسبی (فرید)

نهــــاد دست به پیشانـــــی ام که تب داری
گرفــــت نبض مــــرا، باز هـــــم که بیماری !

نگاه کــــرد به حالــــــم نگاه کــــرد به مـــی
به گریه گفتمــــش، آری طبیب مــن ! آری

شکست پستـــه و خمیازه را به آه آمیــخت
که درد عشــــق نداری، اگر چـــــه بیـــداری

سکوت کرد، چه خوب است رفتنـــی باشم
سفر به خیـــــر اگـــــر راه توشــــــــه ای داری

به خنده گفت که از جان من چه می خواهی؟
گریستـــم که تو عاشــق کشــــی، دل آزاری

نقــــاب از رخ فریـــــاد ناگــهـــــــان برداشـــت
که سست عهــد! مرا مثــــل خود نپنــــداری

تو را هــــــزار هوس ســــر دوانده و اکنـــــون
بر آن سری که مرا زین میان به دست آری ؟

هــــــزار بار دلـــــت را به غیـــــر بخشـیـــــدی
در ادّعــــــا ز دو عالــــــم، فقـــــط مــــرا داری

کنــــــون که سکّه ی عمــرت ز اعتبـــــار افتاد
مــرا کــــه گنـــــج پر از گوهـــــرم خریـــــــداری

ز شــــرم، ضجّــــــه زدم آن قَــدَر که جان دادم
جز ایــــن نبــــود ســزای چو من سیــــه کاری

گذشت و رفت که شایـــــد ببخشمــــت روزی
ز روی صـدق ببـیــنـــــــم اگــــــر گرفتــــــــاری ...

 
8588 1 4.63

آدمی که کوچک است در میانتان مباد / قادر طهماسبی (فرید)

آی عاشقان!
آی همگنان آس و پاس من!
آی شاهدان بازگشت بی هراس من به ایستگاه اولین!
اولین حضور آدمی در قرارگاه خلقت پدیده ها
در بهارخانه طلوع اولین گل وجود
با پری بهانه ای عجیب و رازناک
آی عاشقان!
آدمی که کوچک است در میانتان مباد
رازی از حقیقتی بزرگ پیش ماست
آدمی که کوچک است
عقل او بزرگ نیست
عشق او بزرگ نیست
درد او بزرگ نیست
آرزوی او بزرگ نیست
باری اندک است سهم او ز درک و معرفت
فهم او ضعیف و جهل او قوی است
دیدگاه او عاشقانه نیست
عادلانه نیست
آدمی که کوچک است
راز عشق را نمی توان در کتاب ذهن او نگاشت
آدمی که کوچک است
جای سیب، هندوانه می خورد
باید اسم عشق را جوید و آب در دهان او گذاشت
سیب خورد و داغ بر زبان او نهاد
کافی است این اشاره ها
تو آخر کتاب را بخوان

2253 0 5

طمع ز مزرعه ی انقلاب بردارید / قادر طهماسبی (فرید)

ز چشم بسته، هلا! مُهر خواب بردارید
به دفع فتنه قدم با شتاب بردارید

سپاه تفرقه بر طبل اتّحاد زده ست
ز پیش چشم جهان بین، حجاب بردارید

به نورِ بینشِ خورشیدِ رهبری آنک
ز چهره های منافق، نقاب بردارید

گذار ما به بیابان شور خواهد بود
هلا! ز چشمه ی ایثار، آب بردارید

در این مراجعه با درد و داغ هم سفریم
به قدر تنگ کفایت، شراب بردارید

به راستی که در این استقامت خونین
مباد یک سر مو پیچ و تاب بردارید

به پشتوانه ی تعقیب تا شناسایی
چراغ شب شکن آفتاب بردارید

بس است لحظه شماری، به نام عدل علی
نقاب از رخ روز حساب بردارید

جوی زیان نرسد به احتیاط اگر
در این محاکمه دار و طناب بردارید

به موج خوانی دریای انقلاب آنک
قدم گذاشته چندین حباب، بر دارید

به اهل فتنه بگویید با صدای بلند
خیال بود که آب از سراب بردارید

فلات نور، چراگاه گاو شیطان نیست
طمع ز مزرعه ی انقلاب بردارید

ز چشم اگر نستانید خواب را، فردا
سر بریده ز بالین خواب بردارید
 
1044 0 3.8